مجموعه ی قصه ی شب، قصه ی هندوانه description
جنگ بود. مردم بعضی از شهرها نمی خواستند به حرف پادشاه گوش کنند و درجنگ شرکت کنند. پادشاه دستورداد پسرش شاهزاده آن تی یم بیاید و فرمانده سربازها بشود.
ولی آن تی یم به حرف پدرش گوش نکرد و نیامد. آن تی یم نمی خواست فرمانده بشود چون از جنگ و بدبختی هایی که بعد از جنگ به بارمی آمد نفرت داشت.
وقتی پادشاه فهمید که پسرش یه حرف او گوش نمی دهد، دستور داد او را هرچه زودتر از کشور بیرون کنند. قرار شد آن تی یم را به یک جزیره دورافتاده ببردند. پادشاه به همسر جوان او هم اجازه داد همراهش برود. سربازها آن تی یم و همسرش را با کمی غذا و چند تکه ابزار ساده به جزیره دور افتاده بردند. چه بلایی قرار بود سر شاهزاده جوان و همسرش بیاید؟