داستان نوجوان، همان ماه ناقلا description
همه کیپ تاکیپ توی ایوان نشستهایم. نگاهم میرود پی نگاه بیبی که از همه قشنگتر نگاه میکند. لبهایش میجنبد. چشمهایش برق میزند. خیره به آن بالاست. دلم هری میریزد. ماه مثل یک قاچ بزرگ هندوانه آن بالا چسبیدهاست. بیبی راز این ماه ناقلا را فقط به من گفته است:
«هروقت چشمت به ماه نو افتاد زود چشمهایت را ببند و یک آرزو بکن. بعد هم چشمهایت را جز به روشنایی یا کسی که خوشبخت و خوش خلق است باز نکن!»